بانو جونم . دلیل اینکه مطالبم کمه اینه که خیلی از حرفهایی که تصمیم می گیرم برات بنویسم فراری می شن . انگار کلمات هم می خوان که ما رو تنها بزارن تا با هم باشیم . تنهای تنهای . فقط من باشم و تو باشی یک شب مهتابی . امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم . حس خوبی داشتم . حس می کردم که تو امروز خوشحالی یا لااقل سرحال هستی . و این به من امید می داد که راحت تر از در خونه بزنم بیرون . به من جرات و شهامت این رو میداد که امروز با غرور راه برم . طوری راه برم که وقتی پا روی زمین می زارم حس کنم زمین مال خودمه . ماله خود خودم . بانوی من ، بانوی خوب و مهربونم . دلم می خواد صدای گرمتو دوباره بشنوم . خیلی دلم برای صدات تنگ شده . به خدایی که عشق رو بین من و تو قرار داد قسم میخورم که دارم برای شنیدن صدای تو لحظه شماری می کنم . فقط بهم اجازه بده که بهت زنگ بزنم تنها برای 1 دقیقه صدای تو رو بشنوم . خواهش می کنم . بهم اجازه بده . می دونی که تا اجازه ندی این کار رو نمی کنم . ( مثل همیشه ) خانومی من . دوستت دارم و بوسه های عاشقانه خودم رو ، روی دستهای مهربونت قرار می دم که شاید بتونم از سیل محبت های تو کمی تشکر کرده باشم . دوستت دارم . |