نگران نباش
امروز اومدم . دیروز رفته بودم زیارت . رفتم تا برات دعا کنم . برای سرنوشتمون . برای اینکه اگه صلاح ما اینکه به هم برسیم پس این کار تحقق پیدا کنه . رفتم و به خدا قول دادم که اگر من و تو به هم برسیم برم تو همون امام زاده که توش روحم اروم گرفته بود و 5 ساعت تموم با تو اونجا دینم رو ادا کنم .
از خدا خواستم که تو همیشه سلامت باشی ، از خدا خواستم که قلب مهربونت هیچ وقت غم نداشته باشه ، از خدای بزرگ خواستم که هر چی که تو زندگی می خوای اگه به صلاحت بود بهت بده .
به خدا گفتم که چقدر دوستت دارم . گفتم که برات می میرم . گفتم که بی تو موندن برام مثل مرگه پس بهتره که بمیرم ولی بی تو نباشم . زهرا خیلی دوستت دارم . بیشتر از اون چیزی که تو فکرش رو بکنی .
این نوشته قسمتی از نامه «جبران خلیل جبران» برای کسی به اسم «می زیاده» است که فکر کنم به این چیزی که تو برای من نوشتی تناسب داره:
چه شیرین است که محبوب من هر روز برایم دعا می کند. چه شیرین است محبوب من٬چه قلب بزرگی دارد و روحش چه زیباست!
... هر روز و شب به تو می اندیشم و همواره تو را در ذهن تصویر می کشم. می دانم که در اندیشه و تصویر ذهنی هم لذتی نهفته است و هم رنج. هرگاه به تو می اندیشم٬ پنهانی می گویم: « بیا و غمهایت را اینجا٬ در سینه ام بریز»
نه نیست. یعنی نمی تونه باشه چون به خودم اجازه نمیدم. راستی آهنگ رو شنیدی؟